.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۴۶۵→
تخسو با اخم زل زده بودم به گوشیم...
چرا ارسلان زنگ نمیزد...
بخاطر اینکه گوشیه ارسلان شکسته بود نزدیک یه هفته بود باهم حرف نزدیم ولی دیروز یه پیامک ناشناس از طرف ارسلان اومد که نوشته بود با گوشیه رفیقش امروز بهم زنگ میزنه...
تقریبا یک ماه و دو هفته از رفتن ارسلان میگذشت...وتو این مدت تا وقتی گوشی داشت روزی سه بار بهم زنگ میزدو باهم حرف میزدیم...ولی دقیقا همین هفته که کلی اتفاق مهم افتاده گوشیش شکسته و من هنوز نتونستم بهش خبرارو بدم و تخلیه هیجان کنم....
منظورم از اتفاقات مهم عروسیه رضا و پانیذه...آخ من قربون جفتشون برم...
بعد از اینکه مامان بابا و رضا و پانیذ از لندن برگشتن بابا تصمیم گرفت که عروسیه اینارو بگیره...چون به عقیده هممون پانیذ خوب میشدو دیگه مشکلی نبود...
خلاصه عروسیشونو گرفتیمو من آروینو مهسارو دیدم و فهمیدم که خاله سختگیر ما راضی شده که این دوتا همو بیشتر بشناسن...وای که چقد ذوق زدمو تف مالیشون کردم...
و از همه اینا مهمتر...
نیکا حامله شده بودددددد و متین داشت بابا میشد
ینی این نیکی بدبخت هی به من میگف ولی منه شلمغز نمیفهمیدم
آخرسرم وقتی فهمیدم یه جیغی کشیدم که کل مهمونا برگشتنو به مدست سی ثانیه داشتن منو نگا میکردن...
بیچاره نیکا که سرخ شده بود...
وقتی مردم مشغول کار خودشون شدن...عین ندید پدیدا جلوی نیکا زانو زدمو دستمو کشیدم به شکمش...با ذوق خیلی زیاد عین بچه ها گفتم: ینی یه فندوق این توعه؟فندوق خاله دیا؟
نیکام با لبخند به من زل زده بود...
تو افکار خودم غرق بودم که یهو گوشیم لرزید...
نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم...شماره ناشناس بود...مطمئنم ارسلان بود...سریع آیکون سبزو کشیدمو وجواب دادم:
- سلام ارسی!!!!!
سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!!
خندیدمو با ذوق گفتم: وای ارسی چقد دلم برا صدات تنگ شده بوددددددد
اونم خندیدو گفت: منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خانومم...اصن نمیدونی این یه هفته رو چجوری گذروندم...انقد به رفیقم پیله کردم که گوشیشو مجانی داد بهم گفـت بیا مال خودت فقط منو ول کن...
پاچیدم از خنده و گفتم: واقعا خیلی این یه هفته سخت گذشتتتت...وای ارسی کلی اتفاق افتاده این یه هفته...فک کنم تا صب باید حرف بزنیم
از پشت گوشیم میتونستم لبخندشو حس کنم...باهمون لحن آرامش بخشش ادامه داد: من سراپاگوشم...تا صب که هیچی...تا فرداشبم میتونی برام حرف بزنی...
با ذوق خندیدمو تمام اتفاقاتو مو به مو براش تعریف کردمو اونم هرازچندگاهی ذوق میزدومیخندید
آخرسرم با شنیدن خبر حاملگی نیکا و بابا شدن متین مثه قهقهه ای از خوشحالی زدو گفت واجب شد از متین یه شیرینی درستویه حسابی بکنم...
منم خندیدمو خلاصه دو ساعت از هردری حرف زدیم و رفع دلتنگی کردیم...آخرسرم با یه بای بای بسی لوس و چندش آور از هم خدافسی کردیم...
با لبخند به گوشیم نگا کردمو چسبوندمش به سینم...
نفس عمیقی کشیدم...
کی میشه برگردی ارسلان بتونم یه دل سیر بغلت کنم...
****************************
چرا ارسلان زنگ نمیزد...
بخاطر اینکه گوشیه ارسلان شکسته بود نزدیک یه هفته بود باهم حرف نزدیم ولی دیروز یه پیامک ناشناس از طرف ارسلان اومد که نوشته بود با گوشیه رفیقش امروز بهم زنگ میزنه...
تقریبا یک ماه و دو هفته از رفتن ارسلان میگذشت...وتو این مدت تا وقتی گوشی داشت روزی سه بار بهم زنگ میزدو باهم حرف میزدیم...ولی دقیقا همین هفته که کلی اتفاق مهم افتاده گوشیش شکسته و من هنوز نتونستم بهش خبرارو بدم و تخلیه هیجان کنم....
منظورم از اتفاقات مهم عروسیه رضا و پانیذه...آخ من قربون جفتشون برم...
بعد از اینکه مامان بابا و رضا و پانیذ از لندن برگشتن بابا تصمیم گرفت که عروسیه اینارو بگیره...چون به عقیده هممون پانیذ خوب میشدو دیگه مشکلی نبود...
خلاصه عروسیشونو گرفتیمو من آروینو مهسارو دیدم و فهمیدم که خاله سختگیر ما راضی شده که این دوتا همو بیشتر بشناسن...وای که چقد ذوق زدمو تف مالیشون کردم...
و از همه اینا مهمتر...
نیکا حامله شده بودددددد و متین داشت بابا میشد
ینی این نیکی بدبخت هی به من میگف ولی منه شلمغز نمیفهمیدم
آخرسرم وقتی فهمیدم یه جیغی کشیدم که کل مهمونا برگشتنو به مدست سی ثانیه داشتن منو نگا میکردن...
بیچاره نیکا که سرخ شده بود...
وقتی مردم مشغول کار خودشون شدن...عین ندید پدیدا جلوی نیکا زانو زدمو دستمو کشیدم به شکمش...با ذوق خیلی زیاد عین بچه ها گفتم: ینی یه فندوق این توعه؟فندوق خاله دیا؟
نیکام با لبخند به من زل زده بود...
تو افکار خودم غرق بودم که یهو گوشیم لرزید...
نگاهم که به صفحه اش خورد،از سر خوشحالی جیغی کشیدم...شماره ناشناس بود...مطمئنم ارسلان بود...سریع آیکون سبزو کشیدمو وجواب دادم:
- سلام ارسی!!!!!
سرخوش خندید وباشیطنت گفت:سلام خانوم خوشگل من!...حال شما؟احوالتون؟!!
خندیدمو با ذوق گفتم: وای ارسی چقد دلم برا صدات تنگ شده بوددددددد
اونم خندیدو گفت: منم خیلی دلم برات تنگ شده بود خانومم...اصن نمیدونی این یه هفته رو چجوری گذروندم...انقد به رفیقم پیله کردم که گوشیشو مجانی داد بهم گفـت بیا مال خودت فقط منو ول کن...
پاچیدم از خنده و گفتم: واقعا خیلی این یه هفته سخت گذشتتتت...وای ارسی کلی اتفاق افتاده این یه هفته...فک کنم تا صب باید حرف بزنیم
از پشت گوشیم میتونستم لبخندشو حس کنم...باهمون لحن آرامش بخشش ادامه داد: من سراپاگوشم...تا صب که هیچی...تا فرداشبم میتونی برام حرف بزنی...
با ذوق خندیدمو تمام اتفاقاتو مو به مو براش تعریف کردمو اونم هرازچندگاهی ذوق میزدومیخندید
آخرسرم با شنیدن خبر حاملگی نیکا و بابا شدن متین مثه قهقهه ای از خوشحالی زدو گفت واجب شد از متین یه شیرینی درستویه حسابی بکنم...
منم خندیدمو خلاصه دو ساعت از هردری حرف زدیم و رفع دلتنگی کردیم...آخرسرم با یه بای بای بسی لوس و چندش آور از هم خدافسی کردیم...
با لبخند به گوشیم نگا کردمو چسبوندمش به سینم...
نفس عمیقی کشیدم...
کی میشه برگردی ارسلان بتونم یه دل سیر بغلت کنم...
****************************
۸.۴k
۰۴ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.